سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستم را توی جیبم بردم. دنبال چیزی که باندازم توی صندوق. یک شیئ فلزی دراز که جا سویچی‌ام باید باشد. و کلیدها. این یکی که سر انگشت‌هایم دارند مخابره می‌کنند نرم است. چیزی مثل دستمال کاغذی. و یک شکلات که می‌اندازم توی دهانم. و یک کاغذ مچاله. به نظر کاغذ عابر بانکی باشد که دیروز گرفتم. همان که نشان می‌داد موجودی‌ام شیئ قابلی نیست. همان طور که با انگشت‌هایم دنبال سکّه‌ای می‌گردم برای دهان کوچک صندوق صدقه به فکر دخل و خرج زن و بچّه‌ تا آخر ماهم. و اینکه اگر رفیقم حسن پیامک بدهد که: «امشب هستین؟ برای شب نشینی.» برای خرید میوه چه کار خواهم کرد. و اگر رفیقم احسان زنگ بزند که «فردا هستین؟ مهمون ندارین؟ مزاحم نیستم؟ کاری ندارین؟» چه خاکی به سرم خواهم ریخت. پیدا شد. خودش است. همین شیئ گرد فلزی. سکّه صد تومانی باید باشد. در می‌آورم. نخیر. سکّه نیست. از این سکّه‌های قلابی که شاواش می‌کنند روی سر داماد و عروس. رویش نوشته مبارک باد. مال مراسم دیشب. عروسی نوه‌ی خاله‌ی زنم. و پاکتی که خودم پشتش چند جمله‌ی عاشقانه سر هم کردم و زیرش نوشتم: «از طرف عباس احمدی.» حیف... «سلام! خیلی منتظر شدین؟» زنم است. ابروهایش مثل دو خط اریب شده که افتاده باشند روی چشم‌ها و خودشان را به زور نگه داشته باشند تا سُر نخورند. هوا گرم است. می‌گویم: «نه.» و حالا منتظر توی ایستگاه اتوبوس. نشد یک دفعه سوار اتوبوس واحد بشوم و صندلی خالی داشته باشد! البته همین که روی میله‌ی بالای سرم جایی هست برای دستم باید خوشحال باشم. بله! الآن دارند انگشت‌ها زیر بغل هم را قلقلک می‌دهند. باید خوشحال باشند دیگر! تَلَق. توق. شَتَلَق. واحد ایستاد. مالانده به ماشینی. آلبالویی. پرادو یا پروشه یا... چیزی در همین مایه‌ها.  ته دلم می‌گویم: «خوب کارش شد!» و به انگشت‌ها می‌گویم: «یکی از اینا اگه داشتیم نمی‌خواست همو قلقلک بدید.» راننده‌اش زن است. لباسش را با رنگ ماشین ست کرده. و عجیب چشم‌های مردان اتوبوس چهار تا شده. و برای من شمارشش سخت است. یعنی از 4 تا گذشته. زن من اگر هم بخواهد و بتواند از کجا می‌خواهم پول این همه آرایش را بدهم بمالد به لب  و لوچه‌اش؟! و حالا آسمان به زمین می‌آمد اگر ما هم... شکلات پرید توی گلویم. آدم نیمه میّت دیده‌ای؟ نیمه‌ای که دارد رو به مرگ می‌رود؟ و چه تند! انگشت‌ها جان قلقلک دادن ندارند. یک زور حسابی زدم و قورتش دادم. نگاهی به اطراف کردم تا مطمئن شوم کسی مرا نمی‌دیده. معلوم است کسی نمی‌دیده. همه نمایش بیرون را تماشا می‌کنند. پاهای سست شده‌ام را تکانی می‌دهم و دست بی‌ حسّم را فرو می‌کنم توی جیبم. یک راست می‌رود سمت سکّه. سکّه‌ای که پیدا نمی‌شد. می‌گیرم توی دستم. پیاده که می‌شوم می‌اندازم توی صندوق صدقات.

حدیث: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله: هر کس بیشترین فکر و تلاشش رسیدن به خواهش‌های نفسانی باشد حلاوت ایمان از قلبش گرفته شود.
میزان الحکمه، ج1، نچشیدن حلاوت ایمان.

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :27
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 152870
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ